کسی که چشمهٔ چشمش چنین ز گریه بجوشد


چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟

دلی که این همه آتش درو زنند بنالد


تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد

حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم


مرا مجال نماند، ز مشتری، که بجوشد

به کوشش از متصور شود وصال رخ تو


به دوستی، که پشیمان شود کسی که نکوشد

ستمگرا، ز غمت گر دلم خروش برآرد


عجب مدار، که سنگ از چنین غمی بخروشد

ترا به دل ز که جویم؟ گرت به ترک بگویم


بدان درم چه ستاند؟ کسی که جان بفروشد

مرا نصیحت بسیار می کنند، ولیکن


چه سود پند رفیقان؟ چو اوحدی ننیوشد